حرفای دلم
راز آبی
کاش میفهمیدی اونی که برای به دست آوردن محبت تو حاضره تنش رو در اختیارت بزاره فاحشه نیست..... و اونی که به خاطربه دنبال خودش کشوندن تو تنش رو ازت میدزده باکره نیست......... من به فاحشه بودن ذهن زن باکره وباکره بودن ذهن زن فاحشه ایمان دارم..... "دکتر شریعتی" آرام آرامم مثل مزرعه ای که تمام محصولش را ملخ ها خورده اند دیگر نگران داس ها نیستم......... من پرواز را با تو آموختم بارفتنت لذتش را از من نگیر دلم نه عشق میخواهد نه دروغهای قشنگ نه ادعاهای بزرگ ونه بزرگان پر ادعا دلم یک فنجان چای داغ میخواهد ویک دوست همدل که بشود با او سیر حرف زد و از ته دل خندید....... اول به وفا می وصالم سر داد چون مست شدم جام جفا را درداد پر آب دو دیده و پر از آتش دل خاک ره او شدم به بادم در داد شکستی و شکستنت برای من شکست بود شکست تو برای من شکست هر چه هست بود حافظ شیرازی ای کوه فرو ریخته ی بی هوش خاموش نمون نخواه منو خاموش ای دل زده از روز و شب برفی با عاشق مضطرب بزن حرفی با من که شدم واست سراپا گوش حرفی بزن ای کوه نمون خاموش دست بر دلم مگذار میسوزی داغ خیلی چیز ها بر دلم مانده چه زیبا گفتم دوستت دارم چه صادقانه پذیرفتی چه فریبنده آغوشم برایت باز شد چه ابلهانه با تو خوش بودم چه کودکانه همه چیزم شدی چه زود به خاطر یک کلمه مرا ترک کردی چه ناجوانمردانه نیازمندت شدم چه حقیرانه واژه ی غریب خداحافظی به من آمد چه بی رحمانه من سوختم................ شقایق بهترین دوستیه که دارم و میتونستم تو تمام عمرم داشته باشم تنها کسیه که همه ی دردای زندگیمو میدونه وهمیشه بهش تکیه کردم مدت زیادی نیست که باهاش آشنا شدم اما تنها کسیه که خیلی بهش اعتمادو ایمان دارم دلم میخواد همه بدونن که دوستی نمرده وهنوز وجود داره شقایق دوست خوبم بی نهایت دوست حرفهای ما هنوز ناتمام............. تا نگاه میکنی وقت رفتن است باز هم همان حکایت همیشگی پیش ار آنکه با خبر شوی لحظه ی عزیمت تو ناگزیر میشود ای دریغ و حسرت همیشگی ... ناگهان چقدر زود دیر میشود.. قیصر امین پور نفهمیدی چه میگویم ندانستی چه میخواهم گمان کردی که چون از عشق میگویم نیاز پیکرم رادر تو میجویم؟ توفکر کردی که عشق جزخواهش تن نیست وجز این آرزو در باطن من نیست؟ نفهمیدی نفهمیدی......... که این افکار در من نیست............ وعشق آن واژه ی پاکیست برای من................ که بی تو معنی تنهایی مطلق برای دستهای من.......... برای حرفهای من............. برای آنچه میگویم............. نمیدانی نمیدانی چه میگویم................ شعراز میلاد گاهی وقتها چقدر ساده عروسک می شویم . . . حمـاقـت کـه شاخ و دم نــدارد! حمـاقـت یـعنـی مـن کـه آنقــدر میــروم تـا تـو دلتنـگ ِ مـن شـوی ! خـبری از دل تنـگـی تـو نمـی شود! برمیگردم چـون دلـتنـگـت مــی شــوم!!! گاهی، فقط گاهی فکر میکنم تمامش یک سوء تفاهم است؛ آن خنده ها، دستهای در هم گره کرده، نگاه های گرم.. دستهایم را می گیرد و می خندد… بعد هر چه فکر میکنم یادم نمی آید به چه فکر میکردم! می روم اما بدان یک سنگ هم خواهد شکست آنچـــــنان که تارو پود قلب من از هــــم گسست می روم با زخم هـــــایی مانده از یک سال سرد آن همه برفی که آمـــــد آشـــــــیانم را شکست می روم اما نگویــــــــی بی وفــــــا بود و نمــــاند از هجوم سایه هــــا دیگر نگــــــاهم خسته است راســــــتی : یادت بمــــــــاند از گـناه چشم تو تاول غــــــربت به روی باغ احســــــاسم نشست طـــــــرح ویران کـــردنم اما عجیب و ســــــاده بود روی جلد خاطــــراتم دست طوفــــــان نقش بست خداحافظ ، تو ای همپای شب های غزل خوانی / خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم / خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی ! . تمام تنم می سوزد از زخم هایی که خورده ام خــوب ِ مــن ، شکایت نمی کنم . اما آیا واقعاً یک بار شد که در گذر همین همیشه ی بی شکیب دمی دلواپس تنهایی دستهای من شوی ؟ . جای قول و قرارهایمان امن است ، زیر پاهای تو ! میبینی اونموقع ها فکر میکردم خیلی دوست دارم هیچ کاری واست نکردم حتی بهت نگفتم دوست دارم.... حتی به خاطر خواهرم ازت رد شدم اما حالا واسه کسی که شبیه توء ولی مال من نیست دینم و زندگیمو احساسمو حتی آبرومو گذاشتم زیر پا حالا میفهمم دوست داشتن یعنی چی..........یعنی له شدن واسه کسی که دوستش داری... هیچ کس پاکی احساس مرا درک نکرد.... عاشقت خواهم ماند... بی آنکه بدانی دوستت خواهم داشت... بی آنکه بگویم در دل خواهم گفت: بی هیچ گمانی گوش خواهم داد... بی هیچ سخنی در آغوشت خواهم گریست... بی آنکه حس کنی در تو ذوب خواهم شد... بی هیچ حرارتی اینگونه شاید احساسم نمیرد... ღ ❤ گاهیღ ❤ گاهی باید از یاد ببریم... ◘یاد همه آنهایی که... ◘با نبودنشان.... ◘ بودنمان را به بازی گرفته اند....!!!♥♥♥◘ گاهی باید از یاد باید خودم را ببرم خانه !
نه لبخندمی زنیم ! نه شکایت یمی کنیم ! فقط احمقانه سکوت می کنیم . . .
من که به هیچ دردی نمیخورم …
این دردها هستند که چپ و راست به من میخورند …
.
دردِ یک اتفاق که شاید با اتقا قِ تـو
دردش متفاوت باشد ویرانم می کند
من از دست رفته ام ، شکسته ام
می فهمی ؟
به انتهایِ بودنم رسیده ام ؛
اما اشک نمی ریزم
پنهان شده ام پشتِ لبخنـدی که درد می کند
.
همین جا درون شعرهایم بمان
تا وسوسه یِ دوستت دارم هایِ دروغینِ آدمها مرا با خود نبرد
به سرزمین هایِ دورِ احساس ؛
من اینجا هر روز با تـو عاشقی می کنم بی انتها
شعرِ من بهانه ایست برای مـا شدن دستهایمان
تا تکرارِ غریبانه یِ جدایی را شکست دهیم
.
.
ترکت میکنم ، تا هر سه راحت شویم …
من ، تو و رقیبم
من از قید تو ، او از قید من و تو از قید خیانت …
باید ببرم صورتش را بشویم…
ببرم دراز بکشد…
دلداریش بدهم ، که فکر نکند…
بگویم نگران نباش ، میگذرد…
باید خودم را ببرم بخوابد…
“من” خسته است …!
.
Power By:
LoxBlog.Com |